خانه دلتنگِ غروبی خفه بود

مثلِ امروز که تنگ است دلم

پدرم گفت چراغ

و شب از شب پُر شد

من به خود گفتم یک روز گذشت

مادرم آه کشید؛

«زود بر خواهد گشت.»

 

ابری آهسته به چشمم لغزید

و سپس خوابم برد

که گمان داشت که هست این همه درد

در کمینِ دلِ آن کودکِ خُرد

آری، آن روز چو می رفت کسی

داشتم آمدنش را باور

 

من نمی دانستم

معنیِ «هرگز» را

تو چرا بازنگشتی دیگر؟

آه ای واژه ی شوم!

خو نکرده ست دلم با تو هنوز

من پس از این همه سال

چشم دارم در راه

که بیایند عزیزانم، آه .

 

هوشنگابتهاج 

 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Evan یافتن آشپزي و لوازم خانگي تصاویر جالب ترین حکاکی روی سنگ با دستگاه cnc گروه هنری تاک وبلاگ اطلاع رسانی حمیدرضا قره چاهی جهت دانشجویان مهندسی مکانیک Matt آبیاری بارانی و موضعی و جی آی اس در کشاورزی گربه سگ